به گزارش پایگاه اطلاع رسانی دانشگاه علوم پزشکی کرمان، مراسم وداع و تشییع شهیده "سمیره مسمایی" فردا اول اردیبهشت ماه ساعت هشت صبح در محل حسینیه ثارالله شهر کرمان با حضور اقشار مختلف مردم، مسئولان و خانواده معظم شهدا و ایثارگران برگزار می شود.
مراسم وداع با این بانوی شهیده همراه با قرائت زیارت عاشورا، سخنرانی و نماز بر پیکر مطهر ایشان است و مراسم تشییع تا میدان بسیج برگزار می شود.
لازم به ذکر است، پیکر شهیده"سمیره مسمایی" بنا به وصیت وی در زادگاهش شهر خرمشهر به خاک سپرده می شود.
سمیره مسمایی در سوم اردیبهشت 1337 در جزیره مینو ودر یک خانواده مذهبی چشم به جهان گشود.ودر سن 22 سالگی در 23 آذر 1359 در جزیره مینو بر اثر اصابت ترکش از دو چشم نابینا می شود، وی پس از ترخیص از بیمارستان به اردوگاه جنگ زدگان کرمان (پانصد دستگاه )مهاجرت کرد و به استخدام دانشگاه علوم پزشکی کرمان در آمد و سالها در قسمت مرکز تلفن بیمارستان شفا مشغول به خدمت بود ودر سال 93 بازنشسته شده است.
لازم به ذکر است دو تن از برادران ایشان نیز در دوران دفاع مقدس به درجه جانبازی نائل شده اند.

خاطراتی از جانباز شهید سمیرا مسمایی
تمام فصل های خرمشهر فصل پاییز بود
سالها از آزادی و آرام گرفتن خرمشهر می گذرد، اما هنوز یاد وخاطر خونین شهر را فراموش نمی کنم ، خرمشهر مانند درختی بود که هر روز شاخ و برگش را بابی رحمی جدا میکردند، تمام فصل های خرمشهر فصل پاییز بود، هیچ کس بهارش را باور نداشت، سال 59 تمامی پیکرخرمشهر را درد فرا گرفت و بعد از آن خرمشهر، خونین شهر شد.منزل ما درجزیره مینو از توابع خرمشهر بود، آن زمان هیچ کس باورش نمی کردکه عراق به ایران حمله کند، گوش ما اصلا با صدای خمپاره و آتش آشنا نبود ، بین ما و عراق فقط یک دریا قرار داشت . دریایی که پدرانمان با آن خو گرفته بودند. هر روز پدرم سوار برقایق می شد و دل به دریا می سپرد .نزدیکی های ظهر می آمد و صدا می زد « تعال بنتی» دخترم بیا امروز دریا با ما یار شد و تور ما را پر از ماهی کرد، روزها به آرامی می گذشت تا این که سال 59 فرا رسید و کم کم ما با صدای توپ و خمپاره آشنا شدیم، دیگر آرام و قرار نداشتیم، هواپیماهای عراقی دائما شهر را بمب باران می کردند.
ناوچه ای پر از رزمنده توسط عراقی ها مورد اصابت قرار گرفت و بچه ها شهید شدند.
یادم هست یک روز، ناوچه ای پر از رزمنده به سوی جزیره می آمد که ناگهان عراقی ها در وسط دریا آن را مورد اصابت قرار دادند و عده ای از بچه هاشهید شدند و عده ای هم زخمی ، هر کدام از اهالی جزیره که قایق داشتند ، به آب زدند و پیکرهای بچه هارا به خشکی آوردند و مجروحین را به بیمارستان رساندند.حتی زن ها به زخمی ها کمک می کردند . یادم هست مادرم قسمتی از لباسش را پاره کرد و دست یکی از مجروحین را بست تا جلوی خونریزی را بگیرد .
وقتی پالایشگاه آبادان را زدند.
مردم جزیره خیلی مهربان و با صفا بودند، مردها که همراه رزمندگان در خط مقدم بودند، خیلی وقت ها لباس رزمندگان را به خانه می آوردند تا ما آنها را بشوییم . هرکس به اندازه توانش به رزمندگان کمک می کرد. وقتی پالایشگاه آبادان را زدند، آتش همه جا فرا گرفت، صدای مهیبی بلند شد، از شدت آتش، شب مثل روز روشن شده بود .زن و مرد به طرف پالایشگاه رفتند تا کارگران را نجات دهند، لحظات بسیار غم انگیزی بود. بعضی ها در آتش سوختند و بعضی راهم نیمه سوخته از آتش بیرون کشیدند.
حادثه غم انگیزی رخ داد که همه رادرماتم نشاند.
خانه ها آنجا کاملا ویران شده بود، حملات عراق به بالاترین حدخودرسیده بودآن لحظات تلخ ترین لحظات زندگی ام است. یکی از این روزها حادثه غم انگیزی رخ داد که همه رادرماتم نشاند دریکی از این محله های جزیره مینو عده ای از عشایرجشن عروسی بر پاکرده بودند قبلاً اعلام شده که شب ها نباید هیچ نوری ازخانه ای دیده شود زیراممکن است عراق آنجا را بزند اما عشایر آن شب درمراسم جشن عروسی فانوسی را روشن کردند وعراق هم همانجا را هدف قراداد و تمام افرادی که درآن مراسم حضور داشتند به شهادت رسیدند وقتی ما به آنجا رفتیم ، تنها چیزی که برجا مانده بود پیگیر بی دست و پای شهیدان بود، که اهالی آنها را از زیرآوار بیرون می کشیدند صحنه ی بسیار دل خراشی بود، عروس وداماد کنارسفره عقد شهید شده بودند، آن شب 42 نفردرهمان مراسم شهید شدند این صحنه های درآور را هیچ زمانی فراموش نمی کنم .
یک دفعه نگاهم به صورت تو افتاد . دیدم چشم راستت از حدقه در آمده و آویزان است .
روزها گذشت، آن روز آخرین روزی بود که من فضای خانه و چهره مادر، پدر،خواهر، و برادرانم را می دیدم، چهره خسته پدرم وقتی از دریا می آمد و من اولین کسی بودم که به استقبالش می رفتم، آن زمان من 22 سالم بود که دیدگانم برای همیشه با آسمان پرستاره ی جزیره مینو خداحافظی کرد. روز22مهرماه 59 بود، در حیاط منزل مشغول شستن بودم، آرام و قرار نداشتم ؛ انگار قرار بود حادثه ای رخ دهد، ساعت 9 صبح ناگهان صدایی شنیدم و دنیا جلوی چشمانم تیره و تار شد. فریاد زدم : مادر،مادر! ودیگر بیهوش شدم اما مادرم چنین می گفت : صدای خمپاره شنیدم ؛ زمین لرزید، .دیدم جیغ و داد تو بلند شد، اما گرد و غبار همه جا را فرا گرفته بود. فقط صدایت را می شنیدم .به هرطریقی بود پیدایت کردم و تو را در آغوش گرفتم .بعد از چند لحظه دیدم فریاد اهالی محله بلند شده ، همه فریاد می زدند .صحنه بسیار عجیبی بود .ناگهان متوجه شدم که لباسم پر از خون شده . تا آن لحظه به بدن تو نگاه نکرده بودم، یک دفعه نگاهم به صورت تو افتاد، .دیدم چشم راستت از حدقه درآمده و آویزان است وچشم چپت را هم خون فرا گرفته ، فریاد زدم، دخترم از دست رفت.پدر و برادرانت آمدند مرابه بیمارستا شرکت نفت آبادان رساندند دکترها خیلی سریع مرابه اتاق عمل بردند.بعد ازساعتها که به هوش آمدم، هیچ جا را نمیدیدم، دنیا تاریک و خاموش بود. پرستار را صدا زدم وگفتم : خانم پرستار عراق دوباره موشک زده که همه جا تاریک شده ؟ من فقط صدای گریه ی پرستار را شنیدم که گفت : نه دخترم ! بخواب تو باید استراحت کنی تا حالت خوب شود. گفتم : مادرم کجاست ؟ فریاد زدم و از هوش رفتم و هیچ نفهمیدم .اما بعد از مدتی نوازش دستان مهربان مادر را روی صورتم حس کردم، قطرات اشک مادری رو صورتم ریخت وگفت : سمیرای من هیچ وقت دیگر نمی بیند وآن وقت فهمیدم که من چشمانم را از دست داده ام . مرا به بیمارستان فارابی تهران انتقال دادند تا تحت معالجه و مراقبت پزشکان باشم . من فقط صدای آنها را می شنیدم که می گفتند : دیگر علاجی ندارد.